جوک و خنده قهقهه 1.به غضنفر می گن در رو ببند،هوای بیرون سرده.میگه:مثلا اگه من در و ببندم هوای بیرون گرم میشه؟
2.به غضنفر می گن چرا پاهات پرانتزیه؟ می گه حتما لاش یه چیز مهمه!
3.غضنفر میره بهشت زهرا گل گیرش نمیاد کمپوت می بره!
4.دوست دختر غضنفر بهش میگه:اگه دقت کنی چشمام باهات صحبت می کنه،غضنفر میگه:اینقدر پلک نزن صدات قطع و وصل می شه!
5.یه روز غضنفر میره مرغداری جو می گیرتش تخم میذاره!
6.غضنفر زنگ میزنه هوا شناسی میگه دستتون درد نکنه...دیروز هوا خیلی خوب بود!
7.غضنفر میره زیر ماشین،دوستاش با دمپایی میزنن درش میارن!
8.غضنفر پرتغال خونی می خوره ایدز میگیره!
9.یه روز تو غضنفریه مسابقه ی تقلید صدای گاو برگزار میشه،خود گاو چهارم میشه!
10.غضنفر میره کارواش بهش میگن پس ماشینت کو؟میگه راه نزدیک بود پیاده اومدم!
11.غضنفر بلال می خوره تا یه هفته اذان میگه!
12.غضنفر بچش نمی خوابید بهش ژل میزنه!
13.به غضنفر میگن تولدت مبارک، میگه خیلی ممنون تولد شما هم مبارک!
14.به غضنفر میگن یه میوه ی خوش مزه،آبدار و شیرین بگو.میگه خیار، میگن خیار کجاش آبدار و شیرینه؟میگه:با چایی شیرین بخور نظرت عوض میشه!
15.غضنفر رو می فرستن دنبال نخود سیاه میره پیداش می پکنه!
موضوع مطلب : دوشنبه 90 مرداد 17 :: 7:50 عصر :: نویسنده : محمد
پـَـَـ نــه پـَـَــــ 1.رفتم نونوایی گفتم دوتا لطفا،گفت دوتا نون می خوای؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دوتا بوس می خوام!
2.سه ساعت سر امتحان خودمو کشتم که یه سوال رو از بغل دستیم ببینم، بعد سه ساعت میگه جواب رو می خوای؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ سوال رو می خوام!می خوام ببینم یه موقع برا ی تو سخت تر نباشه!
3.رفتم مطب دکتر می خوام نوبت بگیرم،پرستار اومده میگه شما هم بیمارید؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم وقت آمپول زدن مردم رو ببینم!
4.رفتم قصابی ، میگه گوشت می خوای ؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم برا گوسفندا فاتحه بخونم!
5.رفتم سوپر مارکت نوشابه بخرم ،میگه نوشابه ی خنک می خای ؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ نوشابه ی گرم بده بریزم تو نعلبکی خنک شه!
6.موقع اذان رفتم مسجد ،میگه اومدی برا نماز؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببینم معجزه ای چیزی اتفاق نمی افته!
7.همسایمون یه بچه به دنیا آورده ،مامان بزرگم میگه حالا می خواین براش اسم بذارید؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوایم همینطوری ولش کنیم اسمش بشه نیو فولدر!
8.تو جمع جوک تعریف کردم،می گه الان باید بخندیم؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ الان باید زاز زار گریه کنی!
9. با دوستم رفتیم سبزی فروشی سبزی بخریم،میگه شما هم سبزی می خواین ؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ دوتا گوسفندیم اومدیم چراگاه!
10.رفتم کلاس رقص،می گه اومدین رقص یاد بگیرید؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدیم شاباش بدیم!
11.دو دقیقه رفتم دستشویی ،بابام می گه هنوز اون تویی؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ دو ساعت پیش اومدم الان داره تکرارش رو نشون میده!
12.رفتم مسجد،میگم قرآن ها کجاست؟میگه :میخوای بخونی؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببوسمش برم!
13.تو پارک داشتم قدم می زدم،اومده میگه:اومدی هوا بخوری؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم هوا بنوشم!
14.ساعت دو نصف شب بی خوابی زده به سرم،بابام اومده میگه:هنوز نخوابیدی؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ خوابیدم هنوز چشمام بسته نشده!
15.سر سفره ی ناهار بشقابمو دادم به مامان که یه بشقاب دیگه برام بریزه،میگه هنوز سیر نشدی؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ سیر شدم الان دارم سعی میکنم پیاز شم!
16.رفتم زندان،میگه تو هم خلاف کاری،پـَـَـ نــه پـَـَــــ درست کارم،اومدم زندانی ها رو ارشاد کنم!
17.تو گلوم استخون گیر کرده دارم بال بال میزنم،داداشم میگه تو گلوت چیزی گیر کرده؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم تمرین پرواز می کنم فردا با چند تا از پرنده ها مسابقه ی پرواز داریم!
18.مرغم مرده،دست و پاش باز مونده،دوستم اومده میگه:مرغت مرد؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ خیلی خسته بود حالیش نیست چه جوری خوابیده!
19.سر صبح خروس شروع به خوندن کرده،داداشم میگه:اه صبح شده؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ نصف شبه خروسه داره تمرین آواز می کنه که تو نکس پرژن استار اول بشه!
20.سر کلاس درس بلد نبودم،معلم میگه:آخه تو دانش آموزی؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ مدیرم اومدم ببینم شما چقدر زحمت می کشید!
موضوع مطلب : شعر طنز 1.سحرگاهان به قصد روزه داری شدم بیدار از خواب و خماری به آن هر لحظه چیزی را فزودند سُس و استیک با نان برشته کمی از این کمی از آن چشیدم
بشد اعلام بعداز خوردن دوغ به من دادند با یک دانه لیمو برای اهل خانه ناز کردم نمود م صبح تا شب استراحت کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا زدم تو رگ کمی از زولبیا هم نفهمیدم که کی آمد و کی شد به خود سازی ولی اقدام کردم به ماه روزه ده کیلو فزودم به خود سازی ولیکن کردم عادت بده توش و توانی را به« جاوید» اگرچه او شود از دم رفوزه
2.رسیدی و پر از شادی و شوری آهای چارشنبه سوری!
شنیدم با جوانان جفت و جوری آهای چارشنبه سوری!
مش اصغر توی چادر دیدنی شد پی قاشق زنی شد
3. زد شبی لیلی به مجنون پیامک که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را گواهی نامه ی پی اچ دی ات را
پدر باید ببیند دکترایت زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن مدرکت جعلی نباشد زدانشگاه هاوایی نباشد وگرنه وای بر احوالت ای مرد که بابایم بگیرد حالت ای مرد چو مجنون این پیامک خواند وارفت به سوی دشت و صحرا کله پا رفت اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی که می خواهم تورا قد تریلی دلم در دام عشقت بی قرار است ولیکن مدرکم بی اعتبار است شده از فاکسفورد این دکترا فاکس مقصر است در این ماجرا فاکس چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی
4.بر شکم صابون زده آماده سازیدش قشنگ / معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید تا مفصل توی آن جشن عزیز و باشکوه / با غذا و میوه آن جشن افطاری کنید البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها / پیش فامیل مقابل آبروداری کنید موقع کادو خریدن چرب باشد کادوتان / پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید
هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر / هدیه را هم چرب تر از روی ناچاری کنید گرم باید کرد مجلس را از این رو گاه گاه / چون بخاری بهر تنظیم دما کاری کنید ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک / دست و پا را استفاده ، آن هم ابزاری کنید البته هر چیز دارد مرز و اندازه ای / پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش / با موبایل خود مبادا فیلم برداری کنید در نهایت مجلس مارا مزین با حضور / بی ادا و منت و هرگونه اطواری کنید.
5.کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو
رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت: منم مرد مردان ایران زمین جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت: تو را هیچ کس بین ایرانیان در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد: چنین گفت رستم به این مرد جنگ بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد: جومونگ آمد از پشت تل سیاه و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید: و این شد که رستم سخن تازه کرد و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند
6.نبرد ویروس و رستم به نام خداوند ویروس گارد کنون رزم Virus و رستم شنو / دگرها شنیدستی این هم شنو
چو رستم بدو داد قیچی و ریش / یکی دیسک Bootable آورد پیش
چو Virus را نیک بشناختش / مر از Boot Sector برانداختش
به خاک اندر افکند Virus را / تهمتن به رایانه زد بوس را
دگر باره اما خریت مکن / ز رایانه اصلا تو صحبت مکن
7.روزی به رهی دخترکی بود خفن چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن
صد جور مکمل به رخش مالیده از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان
بر روی سرش روسری ای بود ، عجب طولش به گمانم نرسد نیم وجب !
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز ای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف "اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"
اصلا نکن این لباس را هم بر تن
8. نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد » کاسب پیر دگر باره جوان خواهد شد! من و تو غمزده از این همه خرج شب عید لیکن او صاحب یک سود کلان خواهد شد موسم دلخوری و گیجی آن اهل حقوق وقت بشکن زدن پیشه وران خواهد شد حرف عیدی نزنی پیش خسیس الدوله که کند سکته و درخاک نهان خواهد شد اول عید ، حقوق من و تو نفله شود سرمان باز دچار دَوران خواهد شد باز ذکر « چه کنم ، آی چه کنم » می گیریم قلبمان نیز دچار ضربان خواهد شد مخمان سوت زد از قیمت شیرینی جات کم کمک قیمت آن ، قیمت جان خواهد شد مرد در « خانه تکانی » شده شاگرد زنش دم عید است و چنان رفتگران خواهد شد از هجوم فک و فامیل فلان شهر به « ده » چون هتل ، خانه ی مشدی رمضان خواهد شد
9.به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن و بعدا" مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعدا" آمد و از روی لطف مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود مرا خانه داری خفن آفرید !
برای تو یک عالمه کیس خوب شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر براد پیت من را حسن آفرید !
برایم لباس عروسی کشید و عمری مرا در کفن آفرید !
به نام خدایی که سهم تو را مساوی تر از سهم من آفرید !
10.نیمه شب پریشب? گشتم دچار کابوس دیدم به خواب حافظ ? توی صف اتوبوس گفتم : سلام حافظ گفتا: علیک جانم گفتم :کجا می روی؟ گفت:ولله خود ندانم گفتم:بگیر فالی ?گفتا: نمانده حالی گفتم: چگونه ای؟ گفت: در بند بی خیالی گفتم :که تازه تازه? شعر و غزل چه داری ؟ گفتا: که می سرایم شعر سپید باری گفتم: ز دولت عشق? گفتا که کودتا شد گفتم :رقیب تو ?گفت: الحمد کله پا شد گفتم :کجاست لیلی ?مشغول دلربایی ؟ گفتا: شده ستاره? در فیلم سینمایی
گفتا: عمل نموده? دیروز یا پریروز گفتم: بگو ز مویش? گفتا :که مش نموده گفتم :بگو ز یارش: گفتا ولش نموده گفتم :چرا ؟چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟ گفتا: شدید گشته? معتاد گرد و افیون گفتم: کجاست جمشید ?جام جهان نمایش؟ گفتا: خریده قسطی? تلویزیون به جایش گفتم :بگو ز ساقی? حالا شده چه کاره؟ گفتا: شدست منشی? در دفتر اداره گفتم :بگو ز زاهد? آن رهنمای منزل گفتا: که دست خود را? بردار از سر دل گفتم: ز ساربان گو? با کاروان غم ها گفتا :آژانس دارد? با تور دور دنیا گفتم :بگو ز محمل? یا از کجاوه یادی گفتا: دوو ?پژو? بنز? یا گلف نوک مدادی گفتم: بگو ز مشک? آهوی دشت زنگی گفتا: که ادکلن شد? در شیشه های رنگی گفتم: سراغ داری ?میخانه ای حسابی ؟ گفتا: که آنچه بوده? گشته چلوکبابی گفتم :بلند بوده? موی تو آن زمان ها گفتا: به حبس بودم? از ته زدم آنها را گفتم: شما و زندان؟ حافظ ماروگرفتی ؟ گفتا: ندیده بودم? هالو به این خرفتی!
موضوع مطلب : شنبه 90 مرداد 8 :: 10:37 عصر :: نویسنده : محمد
داستان های طنز 1.داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو.. ، فقط فوت کرد ! گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت کن . دوتا فوت کرد . گفتم اگه زشتی یه فوت کن اگه خوشگلی دوتا فوت کن دوتا فوت کرد . گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن اگه هستی دوتا فوت کن دوتا فوت کرد . گفتم من فردا میخوام برم رستوران شاندیز اگه ساعت دوازده نمیتونی بیای یه فوت کن اگه میتونی بیای دوتا فوت کن دوباره دوتا فوت کرد . با خوشحالی گوشی رو قطع کردم فردا صبح حسابی بخودم رسیدم بهترین لباسمو پ وشیدم و با ادکلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمی گنجیدم فکرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در میومدم که زنم صدام کرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟ اگه نمیای یه فوت کن اگه م یای دوتا فوت کن !
2.بعد از این که مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد.وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم، گفت:راستش توی تاکسی دیدمش.از قیافه اش خوشم آمد.دیدم همانی است که تو می خواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم.دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد.به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می کنم. ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال می کنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر. پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره اند؟ -دانشجو هستند. -می دانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟ -ما هم شغلشان را عرض کردیم. -یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند. -نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند: به اندازه ی هیکلشان پول می دهند. -پس بیکار هستند. -اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد. عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار، این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری. پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سکه طلا. . . تا اسم«هزار تا سکه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود؛اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که: بابا هزار تا سکه که چیزی نیست؛ مهریه را کی داده کی گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر. بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم. -اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟ بابام که دیگر حسابی کفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم کمربندم را سفت کنم، شما امرتان را بفرمایید. پدر دختر گفت:بله، هزار تا سکه ی طلا، دو دانگ خانه... بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد که فرقی نمی کند.هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر. و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم! پدر دختر گفت:بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج.مبارک است ان شاء الله بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارک است؟مگر در دنیا فقط همین یک دختر است.و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان. مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یک فکری بکنند. پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد... بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل. بابام حرف او را قطع کرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟ پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است. بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست. پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، کلاس ما زیر سؤال می رود. و بعد از کمی گفتمان و فحشمان، کفش های ما رفت وسط کوچه. دوباره عمه خانم دست به کار شد.انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند؛و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم. بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ای از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود که تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه... ! پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت:البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست. بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟ - شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند.بابام گفت:خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟! پدر دختر گفت: دختر ما کلفت هم می خواهد. بابام گفت:چه بهتر.یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم. - نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد.دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند. - حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند؟ مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان؟کفش های ما طبق معمول وسط کوچه!!! در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهز و عالی. بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید؟اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم؟ کفش ها طبق معمول وسط کوچه!!! دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم. بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد. بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش می کنم.یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یک واحد کامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس کنید دیگر، این کارها چیست؟مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش می کنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید؟ این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون. و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم. یک سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم.یک روز صبح، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.کمی که دقت کردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو. پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم بگویم که چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم. من که خیلی تعجب کرده بودم، گفتم:ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم.خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم. پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .کدام بریز و بپاش؟. . . یک حرفی بود زده شد، رفت پی کارش.توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست.حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم،داماد گ ُلم؟ من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . . -ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد.دانشجویی خودش بهترین شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است. -آخه هزار تا سکه هم. . . -ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید.من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود. ولی دو دانگ خانه. . . پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم. -سفر حج هم. . . -راستی خوب شد یادم انداختید.اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم. -دو میلیون تومان شیربها هم که. . . -چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط کردم.من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم. -خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . . -ای بابا. . . خانم من کلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود.مهمان ما باشید -در مورد جهیزیه گفتید. . . -گفتم که. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام.بیایید ببینید.اگر کم بود، بگویید باز هم بخرم. -اما قضیه ی آن کلفت. . . -آی قربون دهنت. . . دختر من کلفت شماست.خودم هم که نوکر شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . . وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم.اما. . . پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما ندارد. . . مبارک است ان شاء الله. گفتم:اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد. تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند.پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد.مرا که دید لبخندی زد و گفت: وقتی که از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم. با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟ -نه، فقط مواظب باش. -تو هم همین طور. خانمم رفت پایین، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم: ببخشید من کلاس دارم؛ دیرم می شود خداحافظ. و راه افتادم به طرف دانشگاه
3.من خیلی خوشحال بودم.
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود...! اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم. یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی! سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو... من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم. اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم. وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم.. یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی...! ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوش اومدی...
4.قلمی از قلمدان قاضی افتاد شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟ مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی
5.خیلی وقت بود ندیده بودمش .... وقتی بعد از مدتها دیدمش خیلی جا خوردم ، بازم هول شدم ، دست و پامو گم کردم برق چشاش تنمو می لرزونه ... وقتی می بینمش بی اختیار بدنم می لرزه ... هول میشم ، میخوام داد بزنم ... جیغ بکشم .. گریه کنم ... نمی دونم فقط منم که طاقت نگاهشو ندارم یا همه اینطورین؟ مدتی خیره به هم نگاه کردیم ، هر کدوم منتظر حرکتی از جانب دیگری بودیم تا عکس العملی نشون بدیم..... اون لحظه مثل یه قرن بود .... برام ثانیه ها از حرکت ایستاده بودن ، موتور مغزم با سرعت تمام کار میکرد و دنبال راه حلی می گشت ... بی اختیار فریاد کشیدم سووووووووسک سوووووووووسک ! کمک ..... کمک ! یکی بیاد این رو بکشه
6.دیگه داشتم پیر میشدم همه بهم میگفتن کی میخوای زن بگیری داری به 30 سال میرسی بابا دست به کار شو ولی من که دردم بی پولی بود جرات ازدواج کردن رو نداشتم مونده بودم معطل که چیکار کنم آخر سر به توصیه یه کارشناس رفتم بالای شهر. با یه تیپ خوب وموهای روغن زده برای ابراز عشق به یه دختر پول دار البته شخصا"" از این کار خوشم نمیومد ولی چاره ای نبود زیاد معطل نشدم سوژه موردنظر رو پیدا کردم دختری بودخوش لباس و ظاهری آراسته رفتم جلو و با متانت خاصی سلام کردم و گفتم عذر میخوام من تازه از خارج آمدم و خیابونها رو بلد نیستم میتونم ازشما کمک بگیرم اونم از خدا خواسته با لبخند رضایت خودشو تایید کرد و به همین سادگی دوستی ما آغاز شد و کار به عشق و علاقه های رمانتیک کشیده شد اون از دارایی های پدرش تعریف میکردو من از ثروت بیشماری که در خارج داشتیم میگفتم بعداز یک ماه بهش گفتم من میخوام از تو خواستگاری کنم دل تو دلش نبود من که فکر میکردم بدجوری عاشقم شده و اگه حقیقت رو بهش بگم جا نمیزنه بهش گفتم من یه رازی دارم که باید بهت بگم اونم گفت بگو ولی من هم میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم چیه اول تو بگو در کمال ناباوری گفت من دختری هستم از طبقه پایین جامعه و بهمین خاطر تصمیم گرفتم خودمو دختری پول دار جا بزنم!!! من که بد جوری رو دست خورده بودم مونده بودم گریه کنم یا بخندم!!! وقتی راز منو شنید این آدمای فلفل خورده شده بود!
7.پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت ""اسمش محمد هست پس زیاد به مختون فشار نیارید"" . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی. روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد . او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از از کوبیدن میخها بر دیوار است ..... به پدرش گفت و پدرش نیز پیشنهاد داد هر روز که میتواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است . پدرش دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : پسرم !!! تو کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای دیوار نگاه کن . دیوار هرگز مثل گذشته نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت ، حرفهایی می زنی ، آن حرفها هم چنین آثاری به جای میگذارند "" آره به خدا "" . تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی فایده ندارد ، آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است. ""اما فکر کنم زخم چاقو هم یه روزی خوب میشه اما زخم زبون ؟؟؟!!!!"" ""به هر حال تا توانی دلی بدست آور ، بقیه رو هم بیخیالش""
موضوع مطلب : پنج شنبه 90 مرداد 6 :: 1:22 صبح :: نویسنده : محمد
سلام عزیزان ,امید وارم از وبلاگم خوشتون بیاد و با خوندن اون لبخند مهمون لبانتون بشه!
(جوک خنده) 1.غضنفر رفت حج. اونجا نه نماز می خوند، نه طواف می کرد... ازش پرسیدن چرا؟ گفت: به ما گفتن همه چیز با کاروانه!
2.غضنفر پول می اندازه توی صندوق صدقات، بعد سوارش می شه!
3.غضنفر میره امام زاده میبینه شلوغه . داد میزنه میگه : اهای شلوغ نکنید . پارسال هم شلوغ کردن حاجت ها با هم قاتی شد من حامله شدم !!
4.به غضنفر میگن بیا اینجا به انگلیسی چی می شه ؟ میگه : کام هیر. میگن حالا برو اونجا به انگلیسی چی میشه ؟ طفلک بلد نبوده ؛ میگه: میرم اونجا میگم کام هیر
5.به غضنفر میگن اگه دنیا رو بهت بدن چیکار می کنی؟میگه:خفه شو من زن دارم!
6. غضنفر میره نماز جمعه هی شعار برعلیه امریکا میدن جو میگیرتش میره میکروفن رو میگیره میگه : خواهرا بیزحمت هفته دیگه نیاین میخوایم فحش ناموس بدیم !!!
7.یه روز غضنفر میره در مغازه خیاطی. پارچه شو میده میگه برام یه شلوار بدوز. فردا نیام بگی وقت نداشتم سوزنم شکسته بود ننه م مرده بود. اصلا نمیخوام پدر سگ پارچه منو بده میخوام برم!!!
8.غضنفرمیره نماز جمعه، جو می گیردش، موج مکزیکی میاد!
9.عزراییل میاد سراغ غضنفر. غضنفر خودش را می زنه به مردن!
10.غضنفر رئیس صدا وسیما میشه وسط اذان پیام بازرگانی پخش میکنه!!!
11.از غضنفر پرسیدند لپ لپ می خری ؟گفت آره,پرسیدند حالا جایزه هم داره؟گفت:فکر نمی کنم,من لپ لپ رو به خاطر کیفیتش میخرم!
12.از گل آفتاب گردون پرسیدند چرا شبا سرت پایینه؟گفت:آخه ستاره بهم چشمک می زنه و من نمی خوام به خورشید خیانت کنم!!!
13.غضنفر می ره مسابقه ی قرائت قرآن,شلوار ورزشی می پوشه!!!
14.غضنفر تلوزیون رو روشن میکنه: کانال 1:قرآن کانال 2:قرآن کانال 3:قرآن کانال 4:قرآن کانال 5:قرآن کانال 6:قرآن پا میشه تلوزیون رو میبوسه میذاره رو طاقچه!
15.غضنفر دستشو می ندازه دور گردن دوست دخترش,بلد نبوده چی بگه,میگه گردنتو بشکنم!!!
16.به غضنفر می گن زنت چه شکلیه؟میگه:جنیفر لوپز رو دیدی؟دست به آب کن روش!!!
17.غضنفر میره طوطی بخره به جاش جغد بهش غالب می کنن.ازش می پرسن طوطی تو حرف هم میزنه؟میگه :نه ولی خیلی دقت می کنه!!!
18.غضنفر با دوستش میره پارتی,دوستش هلیکوپتر می زنه ,اونو جو می گیرتش دوستش رو با آر پی جی میزنه!!!
19.پیرمرده به پیر زنه میگه جیگرتو بخورم!پیرزنه میگه:تو که دندون نداری!!!
20.غضنفر میمیره وصیت میکنه که قبرمو با آب و صابون بشورید تا هر کی رد میشه بخوره زمین من بخندم و روحم شاد بشه...!!!
21.به غضنفر میگن طرفدار کدوم تیمی؟میگه:آی قربون جدش برم آسد میلان!!!
22.غضنفر فیلم جنگی میبینه جو می گیرتش سینه خیز میره تلوزیون رو خاموش میکنه!!!
23.غضنفر زنگ میزنه فلسطین میبینه اشغاله!!!
24.غضنفر می خواست به فلسطینی ها کمک کنه براشون سنگ پست می کنه!!!
25.یه مورچه افسردگی میگیره ازش میپرسن چرا این طوری شدی؟میگه 7 سال عاشق یک مورچه بودم بعد این همه سال فهمیدم چای خشک بود!!!
موضوع مطلب : |