جوک و خنده جمعه 90 شهریور 25 :: 11:41 عصر :: نویسنده : محمد
یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن. یک نفر میرسه و میپرسه : چیکار دارین می کنین؟ بوش جواب می ده: " داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم. " یارو می پرسه: "چه اتفاقی قراره بیافته ؟!" بوش میگه: " قراره ما 140 میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم! " یارو با تعجب میگه: " آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟! " بوش رو می کنه به اوباما و میگه: " دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران 140 میلیون مسلمان نیست!!!!! "
موضوع مطلب : وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم! داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم... چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.
موضوع مطلب : پنج شنبه 90 شهریور 24 :: 7:33 عصر :: نویسنده : محمد
یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران شده نقل میکرد که ...: سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه، یه دختری بود که دو، سه جلسه اول،ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت: استاد! خسته نباشید!!! البته منم به شیوه همه استادهای دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین خیالم نبود!
یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش! به محض این که دستش رفت سمت کوله، گفتم: خانوم!!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده!!!!! همه کلاس منفجر شد از خنده نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!! هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه!!! نتیجه اخلاقی: حواستون جمع استادای جوون دانشگاه باشه!
موضوع مطلب : پنج شنبه 90 شهریور 24 :: 12:52 عصر :: نویسنده : محمد
فقط میدانم که بین دوستان نزدیکش به دو جنسه معروف است. با او در یک کافیشاپ در خیابان گاندی قرار میگذارم. چون مطالبم را در روزنامه میخواند، اعتماد میکند و میگوید که حتما میآید. قول میدهم از او عکس نگیرم.. چند سال داری؟ متولد 58 هستم. تحصیلاتت چقدر است؟ فوق دیپلم کامپیوتر دارم. در دوران تحصیل مشکلی نداشتی؟ نه! کسی اذیتت نمیکرد؟ آن موقع کسی نمیدانست وضعیتم چطور است. یعنی از همه پنهان کرده بودی؟ بله! خانوادهات هم نمیدانستند؟ نه! هنوز هم نمیدانند. چرا؟ فکر نمیکنم واکنش جالبی نشان بدهند. الان به چه شغلی مشغول هستی؟ در یک بوتیک کار میکنم. در آنجا مشکلی نداری؟ نه! تا به کسی نگویی، برایت مشکلی پیش نمیآید. عده کمی از اطرافیان از این ماجرا اطلاع دارند. درآمدت از آن راه خوب است؟ بد نیست. تقریبا هر سال میتوانم ماشینم راعوض کنم و یکی بهترش را بخرم. تا به حال دستگیر نشدی؟ نه! مشتریهای خاص داری یا هر کسی را می پذیری؟ نمیتوانم خودم را تابلو کنم. فقط با چند نفر هستم. اینجوری با امنیت خاطر بیشتری زندگی میکنم. گروهی کار میکنی یا انفرادی؟ خودم هستم و خودم. گفتم که هر چه بی سر و صدا کار کنی، برای خودت بهتر است. از کی به این کار مشغول هستی؟ حدود 6 سال پیش. چرا زودتر وارد این راه نشدی؟ خب آن زمان به پول نیازی نداشتم. اما بعد از مدتی احسا کردم باید زندگیام را تکان بدهم. از نظر روحی، مشکلی پیدا نکردی؟ یعنی عذاب وجدان نداشتی؟ به آن فکر نمیکنم. گاهی چیزهایی در ذهنم میآید، اما سعی میکنم خودم را مشغول کاری کنم تا سرم گرم شود. ترجیح میدهم فکر نکنم. مشتریهایت بیشتر چه کسانی هستند؟ مختلف هستند. بیشتر سنشان بالاست. پیرزن هم بینشان هست. عجیبترینشان کدام است؟ چند نفر از آنها هنرپیشه هستند. واقعا؟ یکی از آنها حتی الان در یک سریال هم بازی میکند. عجیب است! نگران نیستند که تو زمانی آنها را لو بدهی؟ ما با هم دوست هستیم. به این چیزها فکر نمیکنیم. همه پولهایی که در میآوری را خرج میکنی یا حساب پسانداز هم داری؟ در هیچ بانکی حساب ندارم. چرا؟ برای امنیت خودم. نمیخواهم اگر فردا اتفاقی افتاد، بپرسند این همه پول را از کجا آوردهای. فکر این نیستی که شغلت را عوض کنی؟ نه! درآمدم خوب است. به زودی رونیز میخرم، میتوانم برای خودم زندگی کنم، بدون این که منت کسی را بکشم. الان چه ماشینی داری؟ یک 206 قرمز ماتیکی دارم. ازدواج نمیکنی؟ کی به من شوهر میده؟ یعنی زن میخواهی؟ نه! اما ازدواج توی این شرایط اجتماعی، زیاد عاقلانه نیست. یعنی چی؟ یعنی الان خانوادهها با هم وصلت میکنند تا آدمها. خانوادهها باید همدیگر را بپسندند، نه دختر و پسر. البته خانوادهها مهم هستند، اما نه تا این حد! بله، ولی بهش فکر نکردم. چون نمیخواهم ازدواج کنم. به کارم لطمه میزند. تا کی میخواهی ادامه بدهی؟ تا هروقت که دستگیر شوم. چرا دستگیر شوی؟ خب کار من جرم است. زندان و اعدام دارد. چه کسی این را به تو گفته؟ هه میدانند. یکی از دوستانم را به همین جرم گرفتند و اعدام شد.
چه زمانی این اتفاق رخ داد؟ 3 سال قبل. اقدامی نکردید؟ چه اقدامی باید میکردیم؟ قانون میگفت که باید اعدام شود. کجای قانون چنین چیزی را نوشته؟ یا از مرحله پرت هستی، یا داری من را دست میاندازی... چرا یک دوجنسه را باید اعدام کنند؟ او دوجنسه نبود. پس چرا اعدام شد؟ چون حمل 12 کیلوگرم شیشه، جرم سبکی نیست. به خاطر حمل موادمخدر اعدام شد؟ آره! چیزی که دیر یا زود سرا من هم میآید. مواد مصرف میکنی؟ خودم نه! اما خب وقتی برای مشتریها میبرم، گاهی مقدار زیادی همراهم است. یعنی مواد هم به مشتریها میرسانی؟ خب کارم همین است. ولی به من گفتند دوجنسه هستی. پس توی کار مواد هم هستی؟ کار اصلی من مواد است. یعنی دوجنسه نیستی؟ چرا! هستم. پس با مواد چهکار داری؟ خب من فقط دو جور جنس میفروشم. تریاک و شیشه. برای همین به من میگویند «دو جنسه». برای این که تخصصی فقط روی همین دو قلم جنس کار میکنم. مثل بقیه نیستم که هر کوفت و زهرماری را بفروشم. مثلا ماده مخدری که در سالهای اخیر به بازار مصرف ایران راه پیدا کرده، بر خلاف کراک خارجی از مشتقات هروئین است و قاچاقچیان این اسم را برایش گذاشتهاند. چیز مزخرفی است و من نمیفروشم... چرا رفتی؟ اوهوی...! حداقل بگو مصاحبهام کجا چاپ میشه... آهای یارو.... عوضی نفهم! وقتم را الکی گرفت! موضوع مطلب : پنج شنبه 90 شهریور 24 :: 12:37 عصر :: نویسنده : محمد
یشب خیلی خسته بودم، واسه همین تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم رو هم افتاده بود که یه دفعه از خواب پریدم. از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند. تو مراسم و مهمانی ها به محض اینکه اعلام رفتن کنیم، خداحافظی ها از همون کف زمین که نشستیم شروع میشه و تا چشم کار میکنه، تا جایی که همدیگه رو اندازه یه مورچه می بینیم، ادامه پیدا میکنه: خب احمد آقا ، صغرا خانم! "خیلی زحمت دادیم، با اجازه تون از حضورتون مرخص میشیم." با گفتن یه همچین جمله ای، تراژدی سریال یانگوم وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می کنیم. حالا حساب کنید مثلا 6 نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن: «خداحافظ» صاحب خونه بدبخت، پس از کلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و عیال بره دنبال مهمون ها، مستمراً جواب خداحافظیه اونا رو بده: "خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ..." حالا اومدن دم در: " ... خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین. "خداحافظ ، خداحافظ ، چشم، حتماً مزاحم میشیم، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ..." توی این دسته اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشه که دیگه واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دکوراسیون رو به هم بگن و تو تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» مرتباً به گوش می رسه. حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا کمر بیرون اومدن و دارن دست تکون می دن: "خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ " راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب 5 تا 6 بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین میزنه. حالا دیگه ماشین رسیده ته کوچه و این بار دیگه فریاد می زنن: "خداحافـــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــظ..." آخه یکی نیست بگه مگه میخواین برین سینه کش قبرستون که دل نمی کنین از هم!؟ تازه فردا ساعت 11 صبح یکی از خانم هایی که دیشب مهمون بوده زنگ میزنه به صغرا خانم و میگه: "صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت کردن یادم رفت ازت خداحافظی کنم!!!"
موضوع مطلب : |