جوک و خنده چهارشنبه 91 اردیبهشت 20 :: 10:23 عصر :: نویسنده : محمد
در 4 سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار موضوع مطلب : دوشنبه 91 اردیبهشت 18 :: 4:42 عصر :: نویسنده : محمد
موضوع مطلب : دوشنبه 91 اردیبهشت 11 :: 3:2 عصر :: نویسنده : محمد
"کوروش: ایرانی، هرگز زانو نخواهد زد، حتی اگر آسمانش کوتاهتر از قامتش باشد. ایستاده بمیرید، بهتر است تا روی زانوهایتان زندگی کنید. اسکندر مقدونی: اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده، تمام فرزندانش را قربانی کند بدان که آن مرد، اهل امپراطوری پارس است. (فرزند عزیزترین عضو هر خانواده ای میباشد) ناپلئون بناپارت: اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند، تمام دنیا را فتح میکردم. آدولف هیتلر: اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند، یکصد سال قبل از تولدم، جهان به بمب اتمی میرسید. گوته: روزی دلیری از سرزمین پارس، به تصرف جهان خواهد پرداخت، و کسی نمیتواند جلویش بایستد. · حضرت محمد (ص): دانش اگر در ثریا هم باشد مردانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت ایران من زنده باد...." موضوع مطلب : جمعه 91 اردیبهشت 8 :: 8:43 عصر :: نویسنده : محمد
"سلام به خواجه شیراز گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى دایم اسیر گشتم در بند ِ بیخیالى گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى گفتا که: می سرایم تکنو ،رپ و سواری! گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟ گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده گفتم: بگو ز یارش ، گفتا: ولش نموده گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟ گفتا: شدید گشته معتاد ِ گرد و افیون گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ گفتا: خریده قسطى یک ال سی دی به جایش گفتم: بگو ز ساقى، حالا شده چه کاره گفتا: شده پرستار یا منشى اداره گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل گفتا: که دست خود را بردار از سر دل گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها گفتا: آژانس دارد با تور ِ دور ِ دنیا گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى گفتا: پژو ، دوو، بنز ،کمری نوک مدادى گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟ گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى گفتا که: ادوکلن شد در شیشه هاى رنگى گفتم: سراغ دارى میخانه اى حسابى گفت: آن چه بود از دم ،گشته چلوکبابى."
موضوع مطلب : جمعه 91 اردیبهشت 8 :: 8:34 عصر :: نویسنده : محمد
"روزی رضاشاه با هیات همراه در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد می شود و میبیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند. رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است. رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یکی دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا" کور بودی…؟؟ یارو میگه: بله اعلا حضرت.. رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟ یارو میگه : بله اعلاحضرت رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟ یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.. بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه بیشعور بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی… بگو ببینم فرق << سبز >> و << قرمز >> رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟."
موضوع مطلب : |