جوک و خنده چهارشنبه 90 آذر 23 :: 8:9 عصر :: نویسنده : محمد
الهــــی! به مــــــردان در خانه ات! به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات! بهآنانکه با امـــــر "روحی فداک"! نشینند وسبـــــــــــــزی نمایندپاک! به آنانکه از بیـــــــخ وبن زی ذیند! شب وروز با امــــــر زن میزیند! به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند! ز اخلاق نیکـــــــــوش دممی زنند! به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند! که در ظـــرف شستن بهتاب وتبند! به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند! یلان عوضکــــــــــــردن پوشکند! به آنانکه بی امــــــــــــر واذن عیال نیایددر از جیبشان یک ریــــــــال! به آنانکه با ذوق وشــــــــــوقتمـام به مادر زن خود بگویند: مـــام (!) به آنانکه دارند بــــاافتخـــــــــــــار نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"! به آنانکهدامـــــــن رفــو می کنند! ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند! بهآنانکه درگیــــر ســــوزن نخند! گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند! بهآن قرمــــــــه سبزی پزان قدر! به آن مادران به ظاهــــــــــرپدر(!) الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل! به آن اشک چشمان "ممّدسبیل"(!) به تنهای مردان که از لنگـــه کفش چو جیــــــــغ عیالاتشان شدبنفش! :که مارا بر این عهـــد کن استوار! از این زن ذلیلی مکنبرکنـــــــار! به زی ذی جماعت نما لطف خاص! نفرما از این یوغمــــــارا خلاص موضوع مطلب : چهارشنبه 90 آذر 23 :: 8:0 عصر :: نویسنده : محمد
دختـری با مادرش در رختخواب .......... .. .......... درد و دل می کرد با چشمی پر ز آب گفت مادر حالم اصلا ً خوب نیست ....................... زندگی از بهر من مطلوب نیست گو چه خاکی را بریزم بر سرم .................................... روی دستت باد کردم مادرم سن من از ..... افزون شده ................................. دل میان سینه غرق خون شده هیچکس مجنون این لیلی نشد .............................. شوهری از بهر من پیدا نشد غم میان سینه شد انباشته ................................... بوی ترشی خانه را برداشته مادرش چون حرف دختر را شنفت ....................... خنده بر لب آمدش آهسته گفت دخترم بخت تو هم وا می شود ....................... غنچه ی عشقت شکوفا می شود غصه ها را از وجودت دور کن ................................ این همه شوهر یکی را تور کن گفت دختر: مادر محبوب من ................................... ای رفیق مهربان و خوب من گفته ام با دوستانم بارها ...................................... من بدم می آید از این کارها در خیابان یا میان کوچه ها ..................................... سر به زیر و با وقارم هر کجا کی نگاهی می کنم بر یک پسر ............................ مغز یابو خورده ام یا مغز خر؟ غیر از آن روزی که گشتم همسفر ......................... با سعید و یاسر و ایضا ً صفر با سه تا شان رفته بودیم سینما ................................. بگذریم از ما بقیه ماجرا یک سری، هم صحبت یاسر شدم ................... او خرم کرد، آخرش عاشق شدم یک دو ماهی یار من بود و پرید ......................... قلب من از عشق او خیری ندید مصطفای حاج قلی اصغر شله ........................... یک زمانی عاشق من شد بله بعد هوتن یار من فرهاد بود ............................... البته وسواسی و حساس بود بعد از این وسواسی پر ادعا ............................... شد رفیقم خان داداش المیرا بعد او هم عاشق مانی شدم ........................... بعد مانی عاشق هانی شدم بعد هانی عاشق نادر شدم ................................. بعد نادر عاشق ناصر شدم مادرش آمد میان حرف او ............................. گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو گرچه من هم در زمان دختری .......................... روز و شب بودم به فکر شوهری لیک جز آنکه تو را باشد یک پدر ..................... دل نمی دادم به هر کس این قدر خاک عالم بر سرت، خیلی بدی .......................... واقعا ً که پــوز مـــادر را زدی موضوع مطلب : چهارشنبه 90 آذر 23 :: 4:1 عصر :: نویسنده : محمد
زمزمه دانشجویی.....! اول اشعار با نام خدا موضوع مطلب : جمعه 90 آذر 11 :: 11:59 عصر :: نویسنده : محمد
گفتم: خدایا من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز و هراس فردا بود ، بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ،در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت :عزیزتر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی.من همچون عاشقی که به معشوق خود می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم :پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم؟ گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگار های روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان؛چراکه تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود. گفتم :آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ گفت :بار ها صدایت کردم،آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی،تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید. گفتم :پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بار ها گل برایت فرستادم ،کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی؛آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی. گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد که بار دیگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم. گفتم : مهربان ترین خدا دوست می دارمت. گفت : عزیز تر از هر چه هست ، من بیشتر دوست می دارمت. موضوع مطلب : |