سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوک و خنده
چهارشنبه 91 خرداد 10 :: 7:38 عصر ::  نویسنده : محمد

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد...

اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد !

ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد...

آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند و خود هم از آن بالا رفت.

بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند ،  پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:

از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم.

مرد در جواب گفت:

احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!





موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 9 :: 11:37 صبح ::  نویسنده : محمد

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک.
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند.
وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند. من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.
اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم...
این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ که...
خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید. 




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 خرداد 9 :: 11:28 صبح ::  نویسنده : محمد

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
                                 

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.




موضوع مطلب :
یکشنبه 91 خرداد 7 :: 10:12 عصر ::  نویسنده : محمد

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 خرداد 1 :: 1:39 عصر ::  نویسنده : محمد

وامونده دوای هر درده




موضوع مطلب :
<   1   2   3   
http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com
درباره وبلاگ


هدف من از ساختن این وبلاگ تنها آوردن لبخند بر روی لبان شما عزیزان بود!

دریافت کد ساعت IS

کد تغییر شکل موس